تماشای خیابان آلپ از تراس طبقهی سیوهشتم برج، لذتی داشت که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. هوای شب خنک و بوی رطوبت باران تازه، با بوی ذرت بوداده و سوسیس خیابانی درهم میپیچید. تابلوهای نئون آبی و صورتی در مه شب میدرخشیدند و خطوط نور مثل رگهایی در دل شهر جاری بودند. صدای بوق خودروهای پرنده از دور میآمد، مثل زمزمهی مداوم شهری که هرگز نمیخوابد.
پاهایش را از دیوارهی تراس آویزان کرد و پک محکمی به سیگار زد. دود را که بیرون داد، برای لحظهای احساس کرد در هوایی دیگر معلق است، جایی میان آسمان و زمین، میان آرامش و سقوط.
روی بالکن طبقهی پایین آسمانخراش کناری، زن صاحبخانه داشت سر روبات خدمتکارش فریاد میزد. صدایش از این فاصله بهسختی شنیده میشد، اما لحنش تهدیدآمیز بود. روبات بیچاره سرش را پایین انداخته بود و در حالی که چراغ قرمز چشمش چشمک میزد، مدام زمزمه میکرد: «عذر میخواهم، خطای پردازش».
او با یک جست از لبهی تراس پایین پرید و با انعطاف روی زمین اتاقش فرود آمد. لبخند زد؛ از اینکه فردا تعطیل است و میتواند تا ظهر بازی کند، احساس رضایت داشت. اما ناگهان صدای آشنای دستگاه چاپگر سهبعدی سکوت اتاق را شکست.
چاپگر از آن مدلهای قدیمی بود، با چراغهای سوسوزن سبز و صدایی خفه که انگار نفسهای آخرش را میکشید. مایع سفیدرنگ از کارتریج به داخل دستگاه رفت و بازوی مکانیکی با تقتق منظم شروع به کار کرد. با تعجب نزدیکتر رفت. ابتدا چیزی شبیه یک مستطیل عمودی چاپ شد، بعد مستطیلی بزرگتر روی آن.
اخم کرد. به صفحهی نمایش کوچک چاپگر نگاه انداخت؛ هیچ فایلی در صف چاپ نبود. با اضطراب دکمهی خاموش را فشار داد، اما بیفایده بود. چاپگر فرمان نمیگرفت. صدای وزوز بلندتر شد و سوزن دستگاه شروع کرد به ترسیم خطوط دقیقتر.
در عرض چند دقیقه جسمی فلزیمانند از دل چاپگر بیرون آمد. اول لولهای کوتاه، بعد قبضهای کوچک. قلبش تند زد. آنچه میدید با عقل جور درنمیآمد — چاپگر داشت یک اسلحه کمری میساخت.
اسلحه روی سینی چاپگر تکان خورد، بعد به آهستگی لولهاش را بالا آورد… درست به سمت او.
عقب رفت، تا به مبل رسید. نفسش به شماره افتاده بود. عرق از شقیقهاش میچکید. با دست لرزان سعی کرد از در بیرون برود، اما قفل بود. مانیتور کنار در علامت قفل قرمز را نشان میداد. سریع رمز را زد — هیچ اتفاقی نیفتاد. صدای بوق خطا در گوشش پیچید.
پرینتر صدای کلیک عجیبی داد. اسلحه کمی بالا و پایین شد، انگار نفس میکشید. تلویزیون روبهرو خودش روشن شد. تصویر پر از نویز بود تا اینکه مردی با ماسک سفید بیچهره ظاهر شد. صدایش تغییر داده شده بود، مصنوعی، مثل ترکیب چند صدای انسان و روبات.
مرد از روی تکه کاغذی پیامی خواند؛ کلماتش تکهتکه در نویز گم میشدند، اما مفهوم روشن بود:
«چیزی نیست… فقط دو بیتکوین… به والت من… انتقال بده…»
قلبش تندتر کوبید. احساس کرد دیوارها دارند به او نزدیک میشوند. آهسته گوشیاش را برداشت، دستانش میلرزید. رمزارز را فرستاد. لحظهای بعد صدای زنگ تأیید پرداخت از گوشیاش بلند شد.
مرد در تلویزیون شستش را بالا آورد. لبخند محوی زیر ماسک لرزید.
اسلحه درون چاپگر شروع کرد به ذوب شدن، مثل مومی که زیر حرارت آب میشود. مایع سفید در سینی جمع شد و لولهاش نرمنرم فرو ریخت. مانیتور کنار در حالا سبز شده بود. قفل باز شد.
روی مبل نشست. سرش را بین دستهایش گرفت. هنوز بوی دود پلاستیک سوخته در هوا بود. در دوردست صدای آژیر پلیسهای هوشمند از خیابان آلپ میآمد. نگاهی به آسمان کرد؛ قطرههای باران مصنوعی روی شیشه میلغزیدند.
زیر لب زمزمه کرد:
«دنیایی که خودت نمیسازی، بالاخره تو رو میسازه.»