محتوانویسی

محتوانویسی: توجه به جزئیات و خلق داستان

همانطور که در پست قبلی کپی‌رایتینگ گفتم، نویسندگی از مهم‌ترین ارکان محتوانویسی است. نویسنده به چیزهایی توجه می‌کند که قبلا به آنها اصلا توجه نشده. این رخدادها یا موضوعات لزومی ندارد که چیزی بدیع باشند.

 

تنها نگاه جدید به موضوعات روزمره یا تکراری نیز می‌تواند آنها را تبدیل به چیزی کند که دیگران از خواندنش لذت می‌برند.

 

نویسنده یا محتوانویس باید بدیهی دانستن رخدادها را تغییر دهد و از آشناپنداری دوری کند.

 

داستان زیر نگاه یک دیووانه به جهان پیرامونش است. من در این داستان تلاش کرده‌ام تا نگاه متفاوت فردی بیمار را به جهان نشان دهم:

 

دکترها و دیوارها

نویسنده: محسن راعی

 

چقدر این پرزهای دیوار آشناست. دستم را که بهشان می کشم همه حواسم پرت می شود. لمسشان زیر انگشتانم مرا یاد تو می اندازند. آن پرزهای سفید کوچک و ریز که مثل کرکهای ساق پایت هستند. لمسشان که ….چه بگویم، بیشتر بهشان خنج می کشم اما اگر می شد لمسشان کرد قطعا بی‌شباهت نبودند. اما می دانم طراوت تنت را ندارند. شیری رنگند مثل آن مایعی که در مغزم است. باز این مردهای سفید پوش زاناکس من را نیاورده اند و همه تنم مورمور می شود. زاناکس اسم با کلاسی‌ست. مثل روکسانا یا ساناز یا آن ناکس‌ی که ترکم کرد.

 

ده موزاییک و شش موزاییک. جمعش چقد می شود؟ لی لی روبروی خانه ات که مادر سرمان داد  می‌زد که پدر خوابست.

 

خودم را جمع کرده ام و به بیرون فکر می کنم. آسمان آبی بالای سرم را هاشور زده‌اند و آبی پشتش بدجور توی ذوق میزند. دلم می خواهد همه این دیوارها را به سرم بکوبم شاید خفاشهایش از میان برود و نردبانی از آن گورستان معلق بیافتد و نجاتم بخشد. نردبان قطعا در آن هاشورها گیر میکند و به دستم نمی رسد نامه هایی که برایم می فرستی.

 

دارم چرت و چرند می گویم اما در هر چرندیاتی هم حقیقت وجود دارد. اصلن با چرندیات است که انسان به آن حقیقت دور و دراز نزدیک می شود. ابتدا می بافد نردبانش را … کم کمک بالا می رود و از آن بالا در دیگ معرفت می پرد و می‌نوشد و مست می‌شود.

 

لعنت به این آواها… صداها… بوها… لعنت به طلوع آفتاب که مرا از خودم وا می نهد. در طلوع صداهایی می شنوم … مثل آواهای کیهانی… مثل آمدن پادشاه که همه در اطرافش کرنش و تعظیم کرده است و وی خرامان به تخت می‌نشیند. اما من زیر چشمی به ملکه اش نگاه کردم. شهوتم را بر نمی انگیخت. صورتش سفید و بی روح بود و دو چشمان بزرگش سیاهی بود سرگردان در کاسه سرش.

 

روی تختخوابم می نشینم و پاهایم را آهسته دراز می کنم تا به زمین سفت و سرد سلولم برسد. از آن بالا، زئوس وار به سنگ های کوچک زمین می نگرم و با دستم بهشان اشاره می کنم. انگار دارم خلقشان می کنم. پشتم همه معشوقه‌های نداشته ام هستند که مرا گرفته‌اند تا نرسم و روبه‌رویم هم دکترهایند که نمی‌گذارند خلقشان کنم. اصلا این دکترها با من سر جنگ دارند. دکترها و دیوارها دستشان در دست هم است.

 

سرم به دَوَران افتاده است. مثل اسبی که بوی خون شنیده باشد. روی کف زمین می افتم و هی نعره می‌زنم که من عابر خاکستری همه کوچه‌های تنگم. من چتری در دستم است در بارانی که از زمین می بارد و هی سوت میزنم و تنم را به دیوارها می‌مالم و می‌مالم بلکه از بین بروند. دیوارها دوستان من هستند.

 

دلشان برایم تنگ می شود. آنقدر دوستم دارند که نمی گذارند از کنارشان بروم. من را چهارتایی تنگ در آغوش می گیرند و هی پرزهایشان را به صورتم می مالند و من را در دامنت می اندازند. دکترها حرفهایم را باور می کنند و می خندند. حتما خوششان آمده. چهار تا هستند.

 

بین خودمان بماند، گاهی دیدمشان که دست بر شانه دیوارها انداخته‌اند و در گوش یکدیگر پچ پچ می کنند و از ته دل می خندند. منم و این سلول و دیوارها و پزشک ها که سعی می کنیم با هم گفتگو داشته باشیم. من حرفشان را می فهمم اما آنها خوددرگیری مزمنی دارند که با هیچ بیماری خوب نمیشود. هی بهشان می‌گویم که راه هست اما مقصدی نیست، اما آنها هی اصرار می کنند که قرصهایم را بخورم.

 

اگر رهایم می‌کردند می‌دانستم چگونه درمانشان کنم. می‌بردمشان به تماشای غروب آفتاب و هنگامی که آن آواز کیهانی شروع می‌شد به چشمانشان خیره می‌شدم و وقتی آثار شفا در چهره‌شان پدیدار می‌گشت رقصم را شروع می‌کردم. مثل تشنه ای که پس از روزهای زیادی به آب رسیده باشد و ناشیانه نمی‌داند شادی‌اش را چگونه نشان دهد.

 

باید گِل گرفت سر در این جهان مزخرف را. هیچ چیزش سر جایش نیست. مثلا دیوارها که نباید پرز داشته باشند. مثلا من که باید راهنمای تور می شدم و مردم را به تماشا می بردم.

 

سرم درد می‌کند. صدای قدم زدن این دیوانه ها در راهرو می‌آید. چهارتا هستند و یکدفعه ظاهر می‌شوند. بدون آنکه در بزنند وارد می شوند. ادب سرشان نمی‌شود. آنوفت مرا می گیرند و تزریق می کنند. بعد کابوس هایم شروع می شود. به شدت سعی می کنند شبیه‌شان شوم اما مقاومت می‌کنم.

 

تنها وقتی که یاد تو می افتم کابوس‌ها رهایم می‌کنند. خفاش‌ها راحتم می‌گذارند و من به آفرینشم ادامه می‌دهم.

 

خوابم می آید اما باز به آفرینش ادامه می دهم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *