تماشای خیابان آلپ از تراس طبقهی سیوهشتم برج، لذتی داشت که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. هوای شب خنک و بوی رطوبت باران تازه، با بوی ذرت بوداده و سوسیس خیابانی درهم میپیچید. تابلوهای نئون آبی و صورتی در مه شب میدرخشیدند و خطوط نور مثل رگهایی در دل شهر جاری بودند. صدای بوق خودروهای پرنده از دور میآمد، مثل زمزمهی مداوم شهری که هرگز نمیخوابد.
پاهایش را از دیوارهی تراس آویزان کرد و پک محکمی به سیگار زد. دود را که بیرون داد، برای لحظهای احساس کرد در هوایی دیگر معلق است، جایی میان آسمان و زمین، میان آرامش و سقوط.