با کمی و یا حتی تحقیقات زیاد در مییابیم که مفهوم خوشبختی از مقولاتی است با تعریفهایی گوناگون و یا حتی مبهم. از پیشاسقراطیان تا متفکران پست مدرن امروز، هر کدام تعریفی متفاوت از این مفهوم دارند. به نظر میرسد، هیچ فرمول یا تعریف ثابتی از خوشبختی وجود ندارد که برای همه انسانها و در همه فرهنگها قابل اعمال باشد. شاید خوشبختی به تجربههای شخصی، زمینههای فرهنگی و ساختارهای اجتماعی وابسته باشد.
اینجا قصد دارم از دو منظر به پدیده خوشبختی نگاه کنم: خوشبختی به مثابه چیزی تصادفی و زودگذر و خوشبختی به عنوان چیزی درونی.
نقل است که پادشاه یونانی، سولون فرزانه را به کاخش دعوت کرد تا خوشبختیاش را به رخ او بکشد. اما سولون هر بار از این که بگوید وی خوشبخت است طفره میرفت تا زمانی که پادشاهِ به تنگ آمده، خشمگین بر سر وی فریاد زد که چرا نمیگوید وی خوشبخت است. سولون پاسخ میدهد تا کسی نمرده باشد نمیتوان او را خوشبخت خواند. گویند طی حمله ایرانیها به یونان، آن پادشاه اسیر شد و هنگامی که وی را بر تلی از آتش گذاشته تا بسوزانند فریاد زد سولون تو راست میگفتی.
عموما در ادبیات ما، بخت را با اقبال میآورند، گویی بخت رابطه تنگاتنگی با شانس دارد. عبارت اللهبختکی هم شاید دلالت بر عنصر تصادف و شانس دارد. به همین دلیل است که داستان بالا را، نسیم طالب در ابتدای کتاباش با نام فریفته تصادف آورده است. در نمایشنامه مکبث از شکسپیر هم در پرده اول میگوید: «بخت، روسپیوار بر ستیزهجویی نامیمونش چه خوش لبخنده میزد.» شکسپیر، این پهلوان بلامنازع ادبیات انگلیس، بخت را به روسپی تشبیه میکند که گاه هست و گاه نیست و اگر هم هست موقتیست. این تاکید در اشعار شاعران پارسی زبان بسیاری منعکس شده. مثلا حافظ که میفرماید: « عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده» یا در جایی دیگر: «بر لبِ بحرِ فنا منتظریم ای ساقی / فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست.»
فیلسوفان و عارفان زیادی هستند که خوشبختی را چیزی درونی میبینند و سرگشتگی آدمی را کوشش بیهوده در پیدا کردن گنج خویش در خرابهها میدانند. شوپنهاور معتقد است خوشبختی چیزی نیست که به آسانی به دست بیاید و از نیکولا شامفور نقل میکند که: «یافتن آن در درون خود دشوار است و در جای دیگر ناممکن.» و میافزاید که آدمی هر چه در درون خود بیشتر مایه داشته باشد، از بیرون کمتر طلب میکند. هوراس نیز این خود بسنده بودن را طوری دیگر بیان میکند: «آدمیان به خاطر چیزهای زائد است که عرق میریزند، چیزهای زائدی که جامههاشان را مندرس و خودشان را پیر میسازد و آنها را وا میدارد قدم به سواحل غریب و بیگانه نهند.» و در ادامه میگوید «آنچه ما را کفایت میکند حاضر آماده در دستان ماست.» اما به زعم حافظ، ما آنچه خود داریم از بیگانه تمنا میکنیم. این خوشبختی را درون خویش یافتن در ادبیات عطار هم خودش را نشان میدهد. ایشان در ذکر بایزید بسطامی، میگوید که وی «یک روز سخن حقیقت میگفت و لب خویش میمزید و میگفت: هم شراب خوارهام و هم شراب و هم ساقی.»
خوشبختی را در جایی دیگر یافتن در جهان امروز ما و با فراگیر شدن تفکر سرمایهداری و مصرف، جزئی از جریان اصلی زندگی شده است. این مرا یاد مفهوم cargo cult میاندازد. بودریار مطرح میکند که هنگام جنگ جهانی دوم، آمریکاییها از جزایر ملانزی برای پایگاه خود استفاده میکردند. آنها هنگامی که باری لازم داشتند با بیسیم طلب میکردند و مرسولهها با هواپیما به آنها میرسید. بومیان این مناطق که نمیتوانستند تصور کنند محمولهها و کالاهای لوکس و پیشرفتهای که سفیدپوستان و استعمارگران به این نواحی آوردند ساخته دست انسان باشد آن محمولهها را فرستادههایی از سوی نیاکان درگذشته خود پنداشتند که سفیدپوستان با روشهای خود موفق به دستیابی به این محمولهها شدهاند. به این خاطر مردم بومی میکوشیدند تا با تقلید رفتار سفیدپوستان نظر نیاکانشان را جلب کنند تا بارها را به جای سفیدپوستان به بومیان تحویل دهند. مثلا چیزی شبیه هواپیما با شاخههای درختان درست میکردند تا بتوانند هواپیماها (جفتشان) را به خودشان جلب کنند.
بودریار می گوید، انسان مدرن هم همینگونه به دنبال خوشبختی است. مثلا فکر میکند که اگر وسایل گرانی که عموما افراد متمول صاحب آنها هستند را برای خانهاش بخرد، پرنده خوشبختی به سویش خواهد آمد و شبیه آدمهای ثروتمند خوشبخت خواهد شد. گویی خوشبختی هدفیست که باید با جمعآوری اشیاء بدان رسید.
جامعه مدرن در ظاهر طرفدار بازگشت به درون است اما طنز ماجرا اینجاست که جهان سرمایهداری علاقهمند است که خوشبختی را به عنوان نسخهای به ما بفروشد. در سریالهای تلویزیونی، آگهیهای تبلیغاتی، محصولات و خدمات شرکتهای بزرگ، همهشان در حال فروش کالای خوشبختی به ما هستند و این حس را در ما ایجاد میکنند که حسرت خوشبختی دیگری نباید در دل ما بماند. خوشبختی، شیءواره میشود و گاهی نمیدانیم این خوشبختی از درون ماست یا دارد از بیرون به ما تحمیل میشود. به تلاش جهان کاپیتالیستی، ما خوشبختی را برای نشان دادن به دیگری طلب میکنیم: ما پولی را که نداریم صرف کالایی میکنیم که نیاز نداریم تا به دیگری که نمیشناسیم نشانش دهیم و تا آن دیگری بگوید فلانی چه میزان خوشبخت است. به قول چاک پالانیوک نمیدانیم کالایی که صاحبش هستیم بعد از مدتی صاحب ما میشود و این شروع بردگیست نه خوشبختی.
درک این که خوشبختی چیست، چندان ساده نیست اما با مونتسکیو موافقم که میگفت:
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد. ولی او می خواهد خوشبختتر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبختتر از آنچه هستند تصور میکند.